شهادت امام حسن عسکری تسلیت
پدر روزهاي انتظار
هر شب که دلم براي تو تنگ ميشود، ابرها در فراق، با من گريه ميکنند. کاش به جاي خاک، از کلمه آفريده ميشدم تا سراپا شعر ميشدم در ستايش تو!
تو، پدر غم هاي شيرين روزهاي انتظاري. گاهي نوشتن دشوار است و از تو نوشتن دشوارتر. اشکهايم، مرغان دريايي اند که ساحل چشمانم را به بوي غربت حرم تو جستوجو ميکنند. اشکهايم، کبوتراني اند که آرزو دارند گره دخيل هايي شوند که به ضريحت بسته شده است.
بيست و ششمين بهار که پرپر شد
بالش شبهايم خيس ميشود از خيال 26 بهاري که کوتاهتر از همه پروازها، گذشت. عمري گذشته است و هنوز جهان نتوانسته از 6 سال امامت مهربانيهايت بگويد.
هنوز تنگناي روزهاي زندانهاي پي در پي تو، گلوي جهان را ميفشارد.
جهان مسموم، هنوز سرفه ميکند.
از روزي که تو مسموم شدي، بادها هر ثانيه سرفه ميکنند.
بوي رفتنت، خبر شهادت داشت. پرندهتر از همه ابرها رفتي. رفتي، تا طلوع تو، در آغاز چهاردهمين خورشيد بشکند و عطر عدالت، مثل بارانهاي بهاري، جهان را فرابگيرد.
شش سال امامت در سه ظلمت فراگير
شش سال، خورشيد امامتت، بي وقفه ميتابيد تا لبخندهايت، جهاني را معطر کنند. اما سه ظلمت فراگير، حصار آسمان امامتت شده بودند، تا هيچ روزني، عطر نورانيات را حس نکند؛ سه قفس تنگ که نفس را تنگ ميکردند، پرندگيات را اسير کردند. سامره، شش سال زندان پيدر پيات شد و ديوارهاي بسته، خستگي مدامشان را در عبادات مدامت گريه ميکردند.
پيامهاي کوتاه:
ـ ردپاهاي گمشده ي ما، مسافران توفانند که پي عطر تو ميگردند.
ـ هر قدم که به تو نزديکتر ميشويم، عطر بهشت را بيشتر حس ميکنيم.
ـ مگر حرمت را بر آسمان هفتم بنا کرده اند که اين همه ابر باراني، بر شانه ما ميگيرند؟
ـ فرسنگها سنگ را به شوق زيارت حرمت، با بادها ميدوم و با رودها آواز ميخوانم؛ شايد در پاي تو کبوترانه بميرم.
ميرود؛ ولي خشنود و نگران
ميگفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حاليکه 28 بهار، بيشتر از عمرش نميگذرد. ميرود در حالي که از وصال خشنود است و براي امام خردسال نگران است.
خسته از ناداني و پراکندگي امت
«ناداني دشمن است» سربازخانه معتمد، قلعه پرستش ناداني است. تن رنجور امام عليه السلام چگونه تحمل کند اين همه دشمن و ناداني را؟
تن امام بيمار است؛ اما نه از زهر معتمد، نه از سختي زندانهاي طولاني مدت؛ بيمار اين همه ناداني قوم جور است.
کليد معرفت زمانه ميرود. باب علم نبوت پر مي گشايد؛ در حالي که خسته است از جهل و حسادت خليفه و از پراکندگي امت.
پيام کوتاه:
ـ شيعه را خاک غم بر سر ميبايد و بازار دل، تا ابد سياهپوش و آسمان دين را باران باران و اشک و اشک!
ـ وقتي امامي ميرود، نيمهاي از عشق امتش را با خود به خاک ميبرد…
ـ شهادت، عشق است. فرزند غايبش را سر سلامت بگوييد و باران اشکتان را در بيشکيبي انتظار، بهانه سازيد!
ـ شهادت امام حسن عسکري، بهار جوشش خون شيعه است در غم غيبت.
ـ مولاي غايب غريبم! سرسلامت باد ما را در غم باباي شهيدت پذيرا باش؛ اي غمگين ترين شيعه در عصر غيبت!
امام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليه السلام ، حقيقت دين را فرياد زند. ميرود و دنيا را با همه فرازها و نشيب هايش، با همه پستيها و بلنديهايش به او مي سپارد. دردهاي نهفته اي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت.
نامهاي که به امام عسکري عليه السلام نوشته نشد
کوچه هاي شهر برايش غمبارتر از هميشه بود. با خود ميگفت: «باز هم با دست خالي به خانه برگردم؟ چگونه در چشمان همسرم بنگرم؟» گرچه شيعيان نيز حال و روزي بهتر از او نداشتند، اما مشکلات اقتصادي، بيش از همه وقت، گريبانش را گرفته بود. چندين بار خواست به امام عسکري عليهالسلام نامهاي بنويسد و درخواست کمک کند؛ اما شرمساري، مانع ميشد. دقايقي بيش از ورودش به خانه نميگذشت که صداي در را شنيد. با خود گفت: باز هم يکي از طلبکارهاست؛ خدا به خير کند! اما وقتي در را گشود، مردي را ديد که کيسهاي و نامهاي را به وي داد و به سرعت رفت. چشمانش که به يکصد دينار طلاي درون کيسه افتاد، شگفتياش بيشتر شد. اما وقتي نامه را گشود و دستخط مبارک امام حسن عسکري عليهالسلام را ديد، همه چيز برايش روشن شد؛ «ابوهاشم! هرگاه حاجتي داشتي، خجالت نکش و شرم مکن؛ بلکه آن را از ما طلب نما که انشاءاللّه به خواستهات خواهي رسيد».